...

زن جوان در حالی که در کاناپه چرم اتاق مشاوره فرو رفته ، اشک هایش را پاک می کند و سعی می کند که کلمات را از بین بغض هایش بیرون بفرستد: خانم دکتر احساس می کنم باید به این زندگی لعنتی پایان دهم.همیشه با خودم فکر می کردم بعضی از مردم که زندگی شان جز نکبت و دردسر برای خودشان و دیگران چیز بیشتری نیست ،چرا خودشون رو سقط نمی کنند؟حالا دقیقا می بینم که زندگی من اینگونه است...

خانم روانشناس مشهور:دخترم دقیقا برایم بگو،زندگی ات دقیقا چگونه است که فکر می کنی نکبت بار شده؟..

زن جوان:خانم دکتر ،وقتی که نوجوان بودم چنان احساس عشقی به همه انسان ها می کردم که مصمم بودم حتما پرستار شوم.دلم می خواست با محبت و عشق خودم ،حتی روی مریض هایی که دیگه از زندگی قطع امید کرده بودند ، اثر بگذارم تا حالشون خوب شه...

دانشگاه رشته پرستاری قبول شدم..مصمم بودم تا رویام رو عملی کنم.در کنار این همیشه این رویا رو داشتم که یک همسر ومادر عالی باشم..همیشه پیش خودم می گفتم وقتی ازدواج کنم ، شوهرم رو از عشقم خفه می کنم..اینقدر بهش محبت می کنم که تو زندگیش محبت هیچ کس دیگه رو اینجوری ندیده باشه..

یه پتانسیل عشق تو خودم می دیدم که می خواستم همه دنیا رو باهاش سیراب کنم.سال آخر دانشگاه با پسری آشنا شدم که شوهر آینده ام بود.اولش خیلی با معیارهایی که من می خواستم جور نبود..ولی اینقدر پافشاری کرد که وپیغام فرستاد تا بالاخره راضی شدم.ازدواج که کردیم، تصمیم گرفتم رویاهامو در مورد شوهر و بچه ام عملی کنم.واینقدر بهش عشق بدم تا کم بیاره..همین کارو کردم..حالا دیگه پرستار هم بودم.. عشق و محبتم به مریض هام واقعا معجزه می کرد.همونطور شد که همیشه می خواستم..

زندگیم با شوهرم ،همه رو به غبطه انداخته بود...اما کم کم شوهرم عوض شد..حس می کردم خیالش از بابت عشق و محبت من راحته..و به خودش اجازه می داد که هر رفتاری داشته باشه..چون می دونست که من عاشقشم ،ترسی بابت از دست دادن من نداشت.

کم کم بد اخلاقی هاش شروع شد..ولی من سعی می کردم بهش عشق بدم تا اون متوجه رفتار بدش بشه، ولی اون به جای بهتر شدن بدتر شد..کم کم به خودش اجازه داد که منو کتک هم بزنه..

جوری کتک می زد که جای کتکش روی تنم نمونه و نتونم به کسی بگم و حرفم رو ثابت کنم..رفتارهایی کرد که زندگی رو برای خودش و من جهنم کرد، بالاخره ....طلاق ...

بعد از طلاق ، تازه یه شکل جدید از دنیا رو دیدم ، توی بیمارستان همون دکتر هایی که خیلی هاشون تا قبل از این چهره محترم و متشخصی داشتن ، پیشنهاد دوستی و ازدواج موقت و... بهم می دادند..

من هنوز همون پتانسیل عشق رو تو خودم می دیدم ، یه مدت که از طلاق گذشت ، کارم وضع سابق رو پیدا کرد..همونجور هنوز به مریض ها عشق داشتم ،پاکی رو تو خودم حس می کردم، اما حالا دیگه دنبال عشق بیشتر هم بودم..دلم می خواست یکی جواب این همه عشق و پاکی رو بده..همونجور که من نسبت به همه آدم ها این احساس رو داشتم ، هنوز هم گاهی خواستگار داشتم.اما اکثرا مردهای مسنی که زنشون مرده بود یا مردهای زن داری که می خواستن کار خیری کرده باشند و دستشون رو بالای سر یک بی پناه بگیرند!!!!!

تنهایی خیلی بهم فشار می آورد...بدم نمی اومد یه هم صحبت داشته باشم..یا کسی که محبتی رو بهم بده.....

کم کم محبت و اظهار عشق بعضی از کارکنان مرد بیمارستان جذبم کرد..حالا دیگه دلم می خواست یکی باشه بهم محبت کنه....

بعد از چند وقت تبدیل شدم به کسی که محبت رو با حتی یکبار رابطه ناسالم تعویض می کرد...حاضر بودم تنم رو به خاطر یه کم محبت حتی اگر ظاهری باشه....

ولی انگار همه این محبت ها مثل یک لیوان آب شور برای یک آدم تشنه بود...

فکر می کنم خدا زن رو آفریده تا مردها از زندگی لذت ببرند و واسشون بچه بیاره..

روان شناس مشهور: دخترم تو زندگی خیلی سختی داشتی، تجربیاتی که داشتی باعث شدند روحت آزرده بشه و افسرده بشی.، ولی ببین، دنیا باز هم ادامه داره ، تو باید سعی کنی اون پاکی و عشقی رو که دوران مجردی داشتی باز تو خودت احیا کنی.تو باید سعی کنی تغییر کنی.تو هنوز هم پتانسیل عشق داری، تو می تونی...


نوشته شده در چهار شنبه 6 دی 1391برچسب:,ساعت 9:39 توسط anna| |


Power By: LoxBlog.Com