...

فلسفه ی اثبات الاکلنگ اثبات بزرگی کسی است که فرو می نشیند تا کس دیگری را

به پرواز در اورد...

 

 

نوشته شده در دو شنبه 4 دی 1398برچسب:,ساعت 1:22 توسط anna| |

فقط یک اصفهانی می تواند یک جمله با بیست فعل بسازد:
داشتم می رفتم برم دیدم گرفت نشست گفتم بذار بپرسم بیبینم میاد نیمیاد دیدم میگد نیمیخوام بیام بذار برم بیگیرم بخوابم

البته یک اراکی هم می تواند یک جمله با کلی فعل بسازد:
ماخاسوم بروم دیدم گرفت نشست گفتوم بل باپرسوم بینوم میا نمیا
دیدم میگه ناماخام بیام بل برم بگیروم بخابوم گفتوم باشه برو باخاب

نوشته شده در جمعه 15 دی 1391برچسب:,ساعت 22:34 توسط anna| |

شش سال اول زندگی:

- گریه نکن
-
شیطونی نکن
-
دست تو دماغت نکن
-
تو شلوارت پی پی نکن
-
مامانت رو اذیت نکن
-
روی دیوار نقاشی نکن
-
انگشتت رو تو پریز برق نکن
-
شب ها تو جات جیش نکن
-
با اون پسر بی تربیته بازی نکن
-
اسباب بازی ها رو تو دهنت نکن

هه هه هه

برو ادامه مطلب تا بهت بگم!!!

 


ادامه مطلب
نوشته شده در جمعه 15 دی 1391برچسب:,ساعت 22:21 توسط anna| |

 

"پینوکیو !چوبی بمان ...آدمها سنگی اند ...دنیایشان قشنگ نیست"

پینوکیو!

چوبی بمان در دنیای ما ادمکی میگوید "انا حق"...از روی جهالت سنگش میزنند

وتکه تکه اش میکنند.

پینوکیو  !

حالا اگه خوشت اومد برو ادامه مطلب تا

عکسشم ببینی!!!

 

 

 


ادامه مطلب
نوشته شده در شنبه 9 دی 1391برچسب:,ساعت 22:34 توسط anna| |

بچه ها این مطلب فوق العاده است!!!

 

پسر نوح به خواستگاری دختر هابیل رفت. دختر هابیل جوابش كرد و گفت: نه، هرگز، همسری ام را سزاوار نیستی؛ تو با بدان نشستی و خاندان نبوتت گم شد. تو همانی كه بر كشتی سوار نشدی. خدا را نادیده گرفتی و فرمانش را. به پدرت پشت كردی، به پیمان و پیامش نیز.
غرورت، غرقت كرد. دیدی كه نه شنا به كارت آمد و نه بلندی كوه ها!
 
پسر نوح گفت

 

حالا برو ادامه مطلب

تا بگم چی گفت


ادامه مطلب
نوشته شده در شنبه 9 دی 1391برچسب:,ساعت 10:43 توسط anna| |

به پايان فکر نکن انديشه به پايان هر چيزي شيريني حضورش رو تلخ
ميکند بگذار پايان تو را غافگير کند همانند آغاز......

نوشته شده در پنج شنبه 7 دی 1391برچسب:,ساعت 22:47 توسط anna| |

 

خیلی چاق بود.پای تخته که می رفت ، کلاس پر می شد از نجوا.تخته را که پاک می کرد ،بچه ها ریسه می رفتند و او با صورت گوشتالو و مهربانش فقط لبخند می زد.آن روز معلم با تأنی وارد کلاس شد. کلاس غلغله بود.یکی گفت:«خانم اجازه!؟گلابی بازم دیر کرده.»


.

 

.

.
وشلیک خنده کلاس را پر کرد.معلم برگشت.چشمانش پر از اشک بود.آرام و بی صدا آگهی ترحیم را بر سینه سرد دیوار چسباند.لحظاتی بعد صدای گریه دسته جمعی بچه ها در فضا پیچید و جای خالی او را هیچ کس پر نکرد…

نوشته شده در چهار شنبه 6 دی 1391برچسب:,ساعت 19:47 توسط anna| |

کوتاه ترین داستان ترسناک دنیا داستان زیر است که نویسنده‌اش مشخص نیست!

.

.

.

آخرین انسان زمین تنها در اتاقش نشسته بود که ناگهان در زدند!!؟

 

نوشته شده در چهار شنبه 6 دی 1391برچسب:,ساعت 19:41 توسط anna| |

 

دلم برای یک نفر تنگ است

دلم برای کسی که میداند دوستش دارم... چه دلتنگ است

دلم برای کسی تنگ است که دلش چون سنگ خارا سرد و تاریک و بیرنگ است

یا که شاید در پی سنگین دلی دیگر ...با خودش چون من دیوانه در جنگ است ...
برای خودت زندگی کن،

و همینطور برو ادامه

 


ادامه مطلب
نوشته شده در چهار شنبه 6 دی 1391برچسب:,ساعت 9:46 توسط anna| |


Power By: LoxBlog.Com